خوبه بعضی از پسرا بدونن که چرا دخترا بهشون میگن داداش:
میگن داداش: یعنی زیاد بهم نزدیک نشو
میگن داداش: که وقتی مزاحم پیدا کردن بتونن با کمک داداشی ردش کنن
میگن داداش: که وقتی ناراحتن با یکی حرف بزنن
میگن داداش: که وقتی می خوان لج یکی رو در بیارن از داداش کمک بگیرن
میگن داداش: که گاهی چیزایی رو که نمی دونن ازشون یاد بگیرن
میگن داداش: یعنی من نمی خوام دوست پسر داشته باشم بی خیال من شو
میگن داداش: که هم باهات حرف بزنن هم از هر پیشنهاد ناراحت کننده ای در امان باشن
میگن داداش : چون تو این سن یه حمال خوب بهتر از اینه که واسه یه کسی خرج کنن
میگن داداش : چون محبت داداش از دوست پسر بیشتره
میگن داداش : چون میگن جیب من و داداشیم یکی
پروردگارا
مرا بينشي عطا فرما تا تو را بشناسم
و دانش عطا فرما تا خود را بشناسم
مرا صحتي عطا فرما تا از كار لذت ببرم
و ثروتي عطا فرما تا محتاج نباشم
مرا نيرويي عطا فرما تا در نبرد زندگي فائق شوم
و همتي عطا فرما تا گناه نكنيم
مرا صبري عطا فرما تا سختي ها رو تحمل كنم
و طبعي عطا فرما كه با مردم بسازم
مرا بزرگواري عطا فرما كه با دشمنم مدارا كنم
و بينشي عطا فرما تا زيباييهاي جهان را ببينم
مرا عشقي عطا فرما تا تو و همه را دوست بدارم
و سعادتي عطا فرما تا خدمتگذار ديگران باشم
مرا ايماني عطا فرما تا اوامرت را اطاعت كنم
و اميدي عطا فرما تا از ترس و اضطراب بر كنار باشم
مرا عقلي عطا فرما تا از خود نگويم
و معنويتي عطا فرما تا زندگي معني داشته باشد
.................آه خدايا ................
سوال ؟
گروهي خدا را از روي ترس عبادت ميكنند كه اين عبادت بردگان است
گروهي خدا را به اميد بخشش پرستش ميكنند كه اين پرستش بازرگانان است
گروهي خدا را از روي سپاسگذاري ميپرستند كه اين پرستش آزادگان است
شما جزء كدامين هستين؟
اگرپسری بر ضد دخترها حرفی زد بدونید
ازهمه بیشتر دنبال دخترهاست و براشون له له میزنه!!
حکایتش حکایت همون گربه هست که دستش به گوشت نمیرسید می گفت پیف پیف بو می ده!
تا حالا صد تا دخترسر کارش گذاشتند و حالشو گرفتند !
....
تا حالا هر چی التماس کرده دخترای ناز ایرونی که سهله یه وزغ ماده هم تحویلشون نگرفته!!
توی دانشگاه نمره های ماکزیمم دخترا رو دیده و برای اینکه کسی نفهمه آی کیوش در حد کلوخه مجبوره بشینه برای دخترا حرف در بیاره
تو خونه همش به خاطر شلخته بودنش (مخصوصا موها و دماغ ) و تمیزی و خوشتیپی خواهرش مدام زدند تو سرش
از اینکه با صد نوع مدل موی مختلف و خط ریشای عجیب غریب نمیتونه قیافه مثل اژدهاشویه کم شبیه آدما بکنه به دخترای ایرونی که با آرایش زیباتر میشند حسودی می کنه
می بینه یک نفر تو دنیا پیدا نمیشه که فقط یه بار منتشو بکشه و باید یه عمر ناز کش باشه
می بینه خیلی از مردا و پسرای اطرافش (وحتی خودش) حاضرند با اشاره یه خانم همه چی شونو فدا کنند اون وقته که یه جاش به شدت میسوزه
دید مجنون دختری مست و ملنگ
در خیابان با جوانانی مشنگ
با دلی پردرد گفتا این چنین
حرف ها دارم بیا (پیشم بشین)
من شنیدم تازگی چت می کنی
با جوانی اهل تربت می کنی
نامه های عاشقانه می دهی
با ایمیل از ( توی) خانه می دهی
عصرها اطراف میدان ونک
می پلاسی با جوانان ونک
موی صاف خود مجعد می کنی
با رپی ها رفت و آمد می کنی
بینی خود را نمودی چون مویز
جای لطفاً نیز می گویی (پلیز)
خرمن مو را چرا آتش زدی؟
زیر ابرو را چرا آتش زدی؟
چشم قیس عامری روشن شده
دختری چون تو مثال زن شده
دامن چین چین گلدارت چه شد؟
صورت همچون گل ِ نارت چه شد؟
ابروی همچون هلالت هم پرید؟
آن دل صاف و زلالت هم پرید؟
قلب تو چون آینه شفاف بود
کی در آن یک ذرّه ( شین و کاف) بود
دیگر آن لیلای سابق نیستی
مثل سابق صاف و عاشق نیستی
قبلنا عشق تو صاف و ساده بود
مهر مجنون در دلت افتاده بود
تو مرا بهر خودم می خواستی
طعنه ها کی می زدی از کاستی؟
زهرماری هم که گویا خورده ای
آبروی هرچه دختر برده ای
رو به مجنون کرد لیلا گفت : هان
سورۀ یاسین درِ ِگوشم نخوان
تو چه داری تا شوم من چاکرت؟
مثل قبلن ها شوم اسپانسرت ؟
خانه داری ؟ نه ، اتول ؟ نه ، پس بمیر
یا برو دیوانه ای دیگر بگیر
ریش و پشم تو رسیده روی ناف
هستی از عقل و درایت هم معاف
آن طرف اما جوان و خوشگل است
بچه پولدار است گرچه که ول است
او سمندی زیر پا دارد ولی
تو به زحمت صاحب اسب شـَلی
خانه ات دشت و بیابان خداست
خانۀ او لااقل آن بالاهاست
با چنین اوضاع و احوالت یقین
خوشه ات یک می شود ، حالا ببین
او ولی با این همه پول و پله
خوشۀ سه می شود سویش یله
گرچه راحت هست از درک و شعور
پول می ریزد به پای من چه جور
عشق بی مایه فطیر است ای بشر
گرچه باشی همچو یک قرص قمر
عاشق بی پول می خواهم چکار
هی نگو عشقم ، عزیزم ، زهر مار
راست می گویند، تو دیوانه ای
با اصول عاشقی بیگانه ای
این همه اشعار می گویی که چه؟
دربیابان راه می پویی که چه؟
بازگرد امروز سوی کوه و دشت
دورۀ عشاق تاریخی گذشت
تازه شیرین هم سر ِ عقل آمده
قید فرهاد جـُلمبر! را زده
یا همین عذار شده شکل گوگوش
کرده از سرتا نوک پایش روتوش
با جوانان رپی دم خور شده
نان وامق کاملاً آجر شده
ویس هم داده به رامین این پیام
بین ما هرچه که بوده شد تمام
پس ببین مجنون شده دنیا عوض
راه تهرن را نکن هرروزه گز
اکس پارتی کرده ما را هوشیار
گرچه بعدش می شود آدم خمار
بیخیال من برو کشکت بساب
چون مرا هرگز نمی بینی به خواب
گفت با «جاوید» مجنون این چنین:
حال و روز لیلی ما را ببین
بشکند این « دست شور بی نمک»
کرده ما را دختر قرتی اَنک
حال که قرتی شده لیلای من
نیست دیگر عاشق و شیدای من
می روم من هم پی ( کیسی ) دگر
تا رود از کله ام عشقش به در
فکر کرده تحفه اش آورده است
یا که قیس عامری یک برده است
آی آقای نظامی شد تمام
قصۀ لیلی و مجنون ، والسلام
خط بزن شعری که در کردی زما
چون شده لیلای شعرت بی وفا
امروز روز دادگاه بود ومحمد ميتونست از همسرش جدا بشه.محمد با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبيه، دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با پریسا سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
پریسا و محمد 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يکديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر پریسا، پدرپریساخونشونو فروخت تا بديهي هاشو بده و بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها محمد چند ماه افسرده شد. محمد بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت محمد وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد محمد كنار پنجره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. محمد در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد. پریسا داشت وارد دانشگاه مي شد.
محمد زود خودشو به در ورودي رساند وپریسا وارد شده نشده بهش سلام كرد پریسابا ديدن محمد با صدای بلندی گفت: خداي من محمد خودتي؟؟.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد محمد سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي؟؟پریسا هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.محمد و پریسا بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشان بود بيدار شد .از اون روز به بعد پریسا ومحمدهمه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت
محمدداشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق پریسا رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به پریسا پيشنهاد ازدواج داد و پریسا بي چون چرا قبول كرد.طي پنچ ماه سوروسات عروسي آماده شد ومحمدپریسا زندگي جديدشونو آغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان پریسا به شدت تب كرد محمدپریسا رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري پریسا ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان پریسا رو هم برد. و پریسا رو كور و لال کرد.محمد پریسا رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا محمد سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه پریسا بگذاره ساعتها براي پریسا حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار محمد تغیير كرد محمد از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق پریسابه ذهنش خطور مي كرد.محمد ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت پریسا رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر محمد آتش بيار معركه بودند ومحمدرا براي طلاق تحریک می کردند. محمد ديگه زياد باپریسا نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با پریسا حرف نمي زد.
يه شب كه محمد وپریسا سر ميز شام بودن محمد بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به پریسا گفت: ببین پریسا می خوام یه چیزی بهت بگم. پریسا دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد محمد حرفش رو بزنه محمد ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا پریسا انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روزپریسا و محمد جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند محمد و پریسا به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.محمد به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد پریسا داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري پریسا دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم. بعد عصاي نابیناها رو دور انداخت ورفت.و محمدگیج منگ به تماشاي رفتن پریسا ايستاد
پریسا هم مي ديد هم حرف مي زدمحمد گيج بود نمي دونست پریسا چرا اين بازي رو سرش آورده..؟!؟! محمد با فرياد گفت: من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي..؟!محمد با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج پریسا
وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم.؟ دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست محمد رها كنه محمد رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه محمد کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي محمد تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كورو لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم.سلامتي اون يه معجزه بود. محمد ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت؟؟دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. محمد صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود...
صفحه قبل 1 صفحه بعد